نویسنده : نامشخص
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان :
عمارت مثل همیشه شلوغ بود و زندگی جور دیگه ای توش جریان داشت
اینجا همه برای خان و خانزاده ها حتی نفس میکشیدن
اینجا همه فقط درحال جلب کردن رضایت خانواده ی خان بودن
بی توجه به هرکسی که توی محوطه ی عمارت بود داخل عمارت شدم
با دیدن برادرکوچیکترم که طبق معمول مشغول صحبت با یکی از رعیتها بود سری برای سلام تکون دادم و ازش فاصله گرفتم
این آدم انگار اصلا خانزاده نبود وخون خان توی رگهاش جریان نداشت
بیشتر وقتشو با رعیتهای و مشکلات ریز و درشتشون سپری میکرد
برعکس من بیشتر طول هفته رو توی شهر بودم و به کارای خان رسیدگی میکردم
به سمت اتاقم رفتم و توی مسیر از سودابه میز غذای مفصلی خواستم
چشمی گفت و به سرعت به سمت اشپزخونه رفت
وارد اتاق شدم و کتم و از تنم در اوردم
تمامی حقوق مطالب برای اسکین 98 محفوظ است و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع می باشد.
طراحی و توسعه توسط آرت موزیک
چرا ادامه ندارهههههههههههه